شعر زلزله از ویدا فرهودی

شعر زلزله از ویدا فرهودی

ویدا فرهودی

فرو می‌ریزدش بر سر، هر آنچه مانده بود آباد
دلش از درد می‌جوشد، زمین، درمانده از بیداد

تلی از مرگ می‌بالد، کسی آهسته می‌نالد
و می‌بلعد صدایش را، به نعره، دیوی از بیداد

مکرر می‌شود ماتم، زمانی در طبس یا بم
چه فرقی می‌کند؟ این غم، چگونه می‌رود از یاد؟

هماره قصه یکسان است هجوم مرگ بر کرمان
همان تکرار گیلان است، که شهر مردگان را زاد

و پژواکی است دردآلود، از ایینی گنه اندود
که دزدیده است ایمان را به نام میهنی آزاد

صدای ضجه‌ی مادر، در عمق رنج می‌میرد
پدر در بهت می‌ماند، اگر چه غرقه در فریاد

نگاه مات کودک در میان اشک می‌لرزد
و در گوشش نمی‌پیچد صدایی جز غریو باد

چه شد آن خانه‌ی خشتی، رطب بر سفره بود و نان
و بوی فقر زیبا بود، چو مادر لقمه‌ای می‌داد!

چه سرمایی است در جانش، کجا اید به درمانش
سیه منوال تزویر و سیاهی لشگر امداد؟

هزاران نخل خفتند و دو چندان گور روییدند
قنات از آب خالی شد و هستی زیر پا افتاد

نمایان تا که شد زشتی، ورای خانه‌ی خشتی
فرو بلعید شهری را، زمین درمانده از بیداد

 

دسته ها: اشعار زلزله
جمعه، ۱۴ مرداد، ۱۳۹۰ | 11:14 | برچسبها:

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

+ 77 = eighty six